همون همیشگی ...

ساخت وبلاگ

با اینکه زمستونه ...ولی لاله شبیه پاییزه ... بارون دیشب حسابی خوشگلش کرده ... صدای کلاغای لاله با همه جا فرق میکنه ... چشمامو میبندم ... سوز هوا میخوره تو صورتم ...
حدود دو ماه پیش بود که اومده بودم ...یکم بیشتراز دوماه...همینجا نشستم ... چقدررررر حالم بد بود ... قرار سی روزم با خدا داشت تموم میشد و ... فقط میدونم که حالم خیلی بد بود...خیلی ... بدون اینکه بفهمم اشکام میریخت روصورتم ... هوا تاریک شده بود ... راه همیشگیمو گم کرده بودم ... نمیدونستم چجوری باید برگردم خونه ... هی پلاک خیابونا رو میخوندم ... رسیدم به ایسگاه اتوبوس ... مامور ایستگاه صدام کرد....خانوم؟جمعه ست ...ماشین کم میاد ... چنتا رفت ...دیدم مثل اینکه حواستون نیست ...
ساعت چند بود مگه؟...مامان چندبارزنگ زده بود ...
چشامو باز میکنم ... چقدرآرومه امروز ...یادمه که دوسه روز بعدش که روز آخر وعده ی سی روزه م بود ... خدا جوابمو داده بود ... ومن باور کرده بودم که همه چی خوبه ... ولی الان دوباره همونجا واستادم ... .
پی نوشت : نمی دونم چرا هرچی آرومتر و بی حواس تر از تو خیابونای شلوغ و پر ازماشین میگذرم ... همونقدر راننده ها حواس جمع تر میشن وبااحتیاط تر ... .

منا فلاحتی

95/10/05

من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 265 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35