برزخ ...

ساخت وبلاگ

دیشب خیلی برزخ بود ... بد بود ... تاریک بود ... بلند بود ...خیلی بلند ... صب نمیشد ... من همیشه شبا رو دوس داشتم ؛ولی دیشب ترسیدم ... ازشب ترسیدم ... از تاریکی ترسیدم ...ولی چراغ خوابمو خاموش کردم ...خاموش کردم که تاریکتر بشه ... ساعت تکون نمیخورد ... می ترسیدم ...از همه چی ... به صفحه ی گوشیم نگاه میکردم و چند خط نوشته ای که گذاشته بودم رو صفحه ش که یه چیزایی و یادم نره ولی ... دیگه باورم داشت ازبین میرفت ... این آخرین باری بود که باور کرده بودم ... بالا رو نگاه کردم ...فقط نگاه کردم ... 

من هیچوقت آدم فقط نگاه کردن نبودم ... بجز وقتی که پسرک قدبلند بهم گفت و خندید و رفت و منم فقط نگاش کردم و نخندیدم ... .اینبارم که باورم بشکنه ...فقط نگاه میکنم و دیگه نمیخندم ... .

منا فلاحتی

95/10/07

من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 274 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35